داشتم به واکنشهای خودم مقابل چیزهایی که اتفاق میوفته/افتاده،خوب یا بد،فکر میکردم و نتیجه این بود که همیشه مقابل همهشون تصمیمهای به شدت نادرستی گرفتم و کارهای به شدت غلطتری رو انجام دادم و نمیدونم چطور ممکنه یک آدم متعدد اشتباه کنه و ازشون ضربه بخوره ولی دفعههای بعدی بازم تکرارشون کنه،واقعا احساس میکنم شخصیت نادرستی دارم که دیگه کنار اومدن باهاش برام سخت شده،اینقدر که نه توانایی تغییر اساسیش رو دارم نه کنار اومدن باهاش و نه پیدا کردن راهحل مناسب.استراتژی همیشگی من فراره،از خودم از بقیه از مسئولیتهام.
احساس میکنم لازمه همهی این کمالطلبی بیاندازهم رو همهی این حساسیتهام رو بذارم برای همیشه کنار و یکم برای خودم آرامش بیشتر و فضای امنتری ایجاد کنم چون اینطوری خیلی سخته خیلی و تقریبا دارم له میشم.کاش میشد خودم رو بذارم یهجایی و با سرعت از اونجا دور شم.
ولی دوست دارم بدونم بقیه هم به اندازهی من اینقدر با خودشون کشمکش دارن؟فکر میکنم فقط منم که اینقدر همهچیز رو سخت گرفتم،منم که نمیتونم حتی حرفهام رو واضح بگم،نمیتونم کارام رو درست انجام بدم نمیتونم میل به بهتر شدن و بهتر بودنم رو بذارم کنار نه البته مورد آخر رو مطمئن نیستم.
+ میخوام نذارم شروع شصت و هفتمین مرحله عین شصت و شش مرحلهی تموم شده باشه،فقط همین.
"مگه میشه آرزوهارو از ما گرفت،مگه میشه این آرزوهارو کشت"
درباره این سایت