_

تا قبل از این‌که بخوام اقدام به نوشتن کنم، یعنی درست یک‌ساعت پیش که مشغول انجام کار دیگه‌ای بودم، مدام توی ذهنم جمله‌هایی که توی اون لحظه من رو درگیر خودشون کرده بودن رژه می‌رفتن، درست یادم نمیاد به چی فکر می‌کردم و درلحظه از چی اذیت می‌شدم ولی می‌دونم که احساس خوبی نبود و داشتم به خودم این اطمینان رو می‌دادم که در ادامه‌ی روز حتما جایی یادداشت‌شون می‌کنم و مقداری راجع بهشون بیشتر فکر و صحبت می‌کنم، اما حالا درست بعد از یک‌ساعت چیزی که اون لحظه بهش فکر می‌کردم از ذهنم طوری پاک شده که حتی فشار آوردن به مغزم برای یادآوریش هم سخته، الان دارم به این فکر می‌کنم که ای‌کاش همه‌ی مسائلی که اذیت‌مون می‌کنن این قابلیت زود پاک‌ شدن از ذهن رو داشتن، نمی‌دونم این‌که میزان زمانی که فکر کردن راجع به چیزی از ما می‌گیره چه‌مقدار با اهمیت موضوع رابطه داره ولی مطمئنم توی اون لحظه چیز مهمی رو توی ذهنم داشتم که الان به‌خاطر نمیارم.

داشتم فکر می‌کردم درست زمانی که آدم فکر می‌کنه از چیزی داره بیشترین رنج رو می‌بره و نمی‌تونه مقابلش ایستادگی کنه به طریقی می‌گذره که خودش هم نمی‌دونه توی اون بازه‌ی زمانی سخت درست چه اتفاقی افتاد که تونست ازش سالم بیاد بیرون و بعد دوباره با چالش‌های بعدی که بعضا سخت‌تر هستن روبه‌رو می‌شه و باز هم اون احساس عدم توانایی برای مقابله با اون‌ها میاد سراغش و باز هم عبور می‌کنه، من نمی‌دونم الان کجای این چرخه‌ام اصلا نمی‌دونم از این چیزی که ازش صحبت کردم راجع به من صدق می‌کنه یا اون‌قدر توانایی مقابله با چیزهایی که دارم ازشون رنج می‌برم رو دارم که بخوام سالم هم ازشون عبور کنم یا نه ولی احساس غالبی که توی مغزمه می‌گه داری هر روز بیشتر و بیشتر نسبت به همه‌چیز بی‌تفاوت می‌شی و دیگه شدن یا نشدن برات معنای خاصی نداره.

من اما می‌خوام احساس غالب توی مغزم رو نادیده بگیرم و فکر کنم جایی بین سالم عبور کردن و وارد مرحله‌ی تازه‌ای شدن از چرخه‌ایم که راجع بهش صحبت کردم، نمی‌دونم شاید صرفا امید باشه ولی می‌خوام باورش کنم، این همه دست و پا زدن برای احساس بهتری داشتن برای چیه؟ من تقریبا مطمئنم که تا الان و توی هیچ‌بازه‌ای از زمان نتونستم از خودم حالت شجاعانه و قابل تشویقی ببینم ولی دلم می‌خواست می‌تونستم این حالت رو توی خودم ایجاد کنم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها