طاق.



یادم میاد دوسال پیش سر کلاس آقای ر. وقتی ازمون خواست یکی با صدای بلند متن سوال رو بخونه،نگار یهو با صدای بلند گفت آقا بگید لورا بخونه صداش خیلی‌ خوبه،من اون لحظه هم بهم کلی شوک وارد شده بود هم مونده بودم چرا همچین چیزی گفت؟ :)) چندتا دیگه از بچه‌ها حرفش رو تایید کردن و آقای ر. بهم اشاره کردن که بخونم منم با استرس این‌که نکنه بد بخونم یا صدام اون‌قدرا که بچه‌ها بهش تاکید کردن خوب نباشه خوندم و وقت تموم شدنش یه لب‌خند کوچولو زدم و ساکت شدم،یک دفعه صدای آقای ر. رو شنیدم که حرف بچه‌ها و نگار رو تایید کرد و گفت بچه عین خبرنگارا بود صدات که :))[و حالا به‌نظرم بهتره از این موضوع که نه صدام عین خبرنگارهاست و نه قابلیت این رو داشت اون روز این میزان ازش تعریف بشه رو بگذریم،حتی کلی آدم با صدای بهتر از من هم بود]از اون روز به بعد من همیشه مسئول خوندن صورت سوال‌ها بودم و اعتماد به‌نفس بیشتری نسبت به صدام داشتم،توی خونه وقت‌های بیکاری شعر می‌خوندم و ریکورد می‌کردم و فکر می‌کردم لابد بقیه درست می‌گن و صدام خوبه.تون اون روزهای به شدت تیره این اتفاق کوچیک و انرژی‌ای که سر کلاس درس مورد علاقه‌ام بهم تزریق شده بود مقداری حالم رو بهتر کرده بود،الان داشتم به این فکر می‌کردم که یه‌وقت‌هایی انگار لازمه از بیرون یه نیرو یه انرژی کوچولو به آدم وارد شه که جرقه‌ی خودباوریه زده بشه،اینو درحالی می‌گم که همیشه توی حرف‌هام می‌گفتم باید آدم به خودش و توانایی‌هاش اعتماد داشته باشه خودش منبع انرژی و حال خوبش باشه و به بقیه احتیاجی نداشته باشه،ولی انگار این همیشه درست نیست.

البته گاهی هم این‌قدر از بیرون یه چیزی گفته می‌شه و تکرار می‌شه که تاثیرش رو از دست می‌ده و لازمه یک‌بار فقط یک‌بار یکی محکم به آدم بگه و دیگه تکرار نشه که معمولی بشه.حالا الان که دارم اینارو می‌گم نه اون نیروی محرک خارجی رو دارمش و نه هیچ‌چیز دیگه‌ای ولی همین چند دقیقه پیش گوشه‌ی کتابم یه جمله‌ای رو دیدم که اثرش درست عین همون محرک خارجی‌ای که ازش صحبت کردم بود و بی‌نهایت توی یک‌لحظه تونست لبخندم رو بزرگ‌تر کنه.


داشتم به واکنش‌های خودم مقابل چیزهایی که اتفاق میوفته/افتاده،خوب یا بد،فکر می‌کردم و نتیجه این بود که همیشه مقابل همه‌شون تصمیم‌های به شدت نادرستی گرفتم و کارهای به شدت غلط‌تری رو انجام دادم و نمی‌دونم چطور ممکنه یک آدم متعدد اشتباه کنه و ازشون ضربه بخوره ولی دفعه‌های بعدی بازم تکرارشون کنه،واقعا احساس می‌کنم شخصیت نادرستی دارم که دیگه کنار اومدن باهاش برام سخت شده،این‌قدر که نه توانایی تغییر اساسیش رو دارم نه کنار اومدن باهاش و نه پیدا کردن راه‌حل مناسب.استراتژی همیشگی من فراره،از خودم از بقیه از مسئولیت‌هام.

احساس می‌کنم لازمه همه‌ی این کمال‌طلبی بی‌اندازه‌م رو همه‌ی این حساسیت‌هام رو بذارم برای همیشه کنار و یکم برای خودم آرامش بیشتر و فضای امن‌تری ایجاد کنم چون این‌طوری خیلی سخته خیلی و تقریبا دارم له می‌شم.کاش می‌شد خودم رو بذارم یه‌جایی و با سرعت از اون‌جا دور شم.

ولی دوست دارم بدونم بقیه هم به اندازه‌ی من این‌قدر با خودشون کشمکش دارن؟فکر می‌کنم فقط منم که این‌قدر همه‌چیز رو سخت گرفتم،منم که نمی‌تونم حتی حرف‌هام رو واضح بگم،نمی‌تونم کارام رو درست انجام بدم نمی‌تونم میل به‌ بهتر شدن و بهتر بودنم رو بذارم کنار نه البته مورد آخر رو مطمئن نیستم.

+ می‌خوام نذارم شروع شصت و هفتمین مرحله عین شصت و شش‌ مرحله‌ی تموم شده باشه،فقط همین.

"مگه می‌شه آرزوهارو از ما گرفت،مگه می‌شه این آرزوهارو کشت"


ولی فکر می‌کنم هیچ‌کس بهتر از خودم مفهوم امید رو متوجه نمی‌شه،این‌قدر توی وجودم زنده‌ست که صبح‌ها با خواب‌هایی که ترکیبی از همه‌ی چیزهایی که با هم می‌خوامه بیدار می‌شم و باورم نمی‌شه همه‌ش توی دنیای خواب بوده ولی می‌دونم بهشون نزدیکم خیلی نزدیکم،شاید همین امیده که نمی‌ذاره توی اوج وقت‌هایی که احساس می‌کنم کسی نیست که باهاش حرف‌هام رو درمیون بذارم یا شاید هم خودم به عمد ازشون فاصله گرفتم که ببینم هنوزم اون آدم قوی‌ای که قبلا می‌شناختم هستم یا نه،مغموم نشم و ادامه بدم.

اون آدم قوی‌ای که می‌شناختم هنوز زنده‌ست خوش‌حالم.

+یه زمانی هم معتقد بودم تلاش کردن برای چی؟رسیدن به چی؟ولی اون‌طوری دنیا خیلی بی‌هیجان،یک‌نواخت و دوست‌نداشتنی بود،انگار تلاش برای رسیدن به چیزی برای هر زمانی لازمه،شاید هم برای زنده بودن.


من این‌قدری که صبح خیلی زود بیدار شدن بهم حس خوبی می‌ده فکر می‌کنم اگر به ۴۰-۵۰ سالگی برسم از همون آدمای گوگولی‌ای می‌شم که صبح‌ زود پا می‌شن می‌رن ورزش و پیاده‌روی و بعدشم با نون‌گرم می‌رسن خونه و خودشون رو به یه صبحانه‌ی دل‌چسب دعوت می‌کنن،آه کاش الان اون‌قدری وقت و حوصله داشتم که همه‌ی اینارو باهم الان انجام بدم ولی بالاخره یه همچین روزی می‌رسه،به امید همون روز زنده‌ام ^^


فقط کافیه اول صبح که بیدار می‌شی انرژی مثبت‌ بیشتری رو به روزی که قراره باهاش مواجه بشی تزریق کنی،آره همینه.

مدت کوتاهی مطابق با عنوان فکر می‌کردم که با سرعت زیادی به سمت یه مسیر تاریک دارم حرکت می‌کنم ولی فکر کنم موفق شدم یه مقداری از مسیرم رو عوض کنم،حالا دیگه فقط من موندم،آدم‌آهنی درون،یه مسیر مشخص و وقتی که به سرعت می‌گذره و باید ازش استفاده کنم درست همون‌طوری که باید.

یه مدت هست که متن آهنگ‌هایی که دارم بهشون گوش می‌کنم رو همزمان می‌خونم و بهشون فکر می‌کنم این‌طوری هم احساس لذت بیشتری می‌کنم و هم حس می‌کنم تا حدودی مفهومش رو فهمیدم‌‌،اصلا به‌نظرم هر روزی که می‌گذره یه آهنگ مخصوص به خودش رو داره که اونو توصیف می‌کنه،چیزهایی که بهشون گوش می‌کنم هم گاهی گذشته و گاهی آینده رو توصیف می‌کنن،حالا این‌که آهنگ روزهایی که گذروندم/می‌گذرونم رو کی قراره بشنوم نمی‌دونم ولی جالبه.


گاهی آدم اتفاقی و بدون این‌که دست خودش باشه رفتار آدم‌های دیگه رو قضاوت می‌کنه،من هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست و همچنان خواهان این نیستم که کسی رو از بابت رفتارش یا هرچیزی قضاوت کنم ولی یه وقتایی پیش میاد که با مسئله‌ای دارم اذیت می‌شم،مگه نمی‌گفتن صحبت کنید و رفعش کنید؟من حس می‌کنم از زمان کوتاهی که از صحبت کردنم می‌گذره همه‌چیز به‌طور وارونه‌ای اذیت‌کننده‌تر شده،اصلا می‌گم نکنه خودم هم از اون همه صحبت نمی‌دونستم چی می‌خوام و صرفا رفتم و گفتم و الان این‌طوری منتظر ری‌اکشن مثبتی‌ام که اتفاق نمیوفته؟! راستش من واقعا انتظار جواب‌ داشتم انتظار صحبت کردن ولی همه‌چیز برعکس شد،من چیزی که می‌خواستم رو به دست نیاوردم/اتفاق نیوفتاد.حالا نمی‌دونم این موضوع فقط برای من اذیت‌کننده‌ست یا این‌که برای اون هم.

هروقت که هوا مثل یک هفته‌ی اخیر و خصوصا امروز می‌شه دلم می‌خواد تمام آهنگای خوب دنیارو بذارم دونه دونه پلی شن،منم آروم بشینم فکر کنم ولی فرصت فکر کردن رو با این بدن نیمه جونم و کارهایی که باید انجام بدم از خودم گرفتم،مجبورم پشت میزم فکر کنم و وقتی می‌بینم چه‌قدر بیخودی و اشتباه توی فکر کردن پیش رفتم مجبورم متوقفش کنم و به یاد بیارم من الان کجام،آره درسته من پشت میزم نشستم و باید درس بخونم احتمالا و همه‌ی چیزهای توی مغزم فقط فکره،اتفاق نیوفتاده،شاید بشه ولی قبلش لازمه که یه چیزایی رو از الان برای اتفاق افتادن اون‌ها محکم کنم‌،از تفریحاتم چک کردن آب و هوای دو روز آینده و امروز و ساعت‌های بعد و بعدترشه،الان چک می‌کردم زده بود درحال بارش و وقتی به پنجره‌م نگاه می‌کردم و فقط آسمون به شدت ابری بی‌بارون رو می‌دیدم یاد حرف زهرا افتادم،دو شب پیش وقتی ده دقیقه به یک بامداد،داشت از این‌ور شهر می‌رفت به اون‌ور شهر،می‌گفت انگار از این قسمت که رد می‌شی می‌ری اون‌ور هوا یهویی عوض می‌شه،اون‌ور بارون بود و این‌ور صرفا یه آسمون و یه کوچولو ابر،داشتم می‌گفتم به ذهنم رسید لابد زهرا و فندق کوچولوش الان دارن بارون رو می‌بینن.


از آخرین باری که داشتم با ش. راجع به امید داشتن حرف می‌زدم دوسال می‌گذره،اون وقت‌ها هدف مشترکی داشتیم،فکرهای مشترکی داشتیم ولی هیچ‌وقت بلد نبودیم و نشدیم قدم‌هامونو یکی کنیم،حالا من این‌جا نشستم و روزی رو یادم می‌آد که خورشید داشت غروب می‌کرد و ما هنوز مدرسه بودیم توی همون سالن ته مدرسه با در نیمه‌باز هوا تاریک شده بود،جز لامپ کوچولوی بالای سرمون و چند تا لامپ کوچولوی دیگه توی دو انتهای سالن چیزی نبود که بخواد تاریکی‌هارو بگیره،در نیمه‌باز بود همین‌طوری که سرمون رو به هم تکیه داده بودیم،با چشم‌های خسته و تن خسته‌تر ازم پرسید به‌نظرت می‌شه؟گفتم اون بیرون رو ببین،فاصله‌مون رو با تاریکی می‌بینی؟یکم بیشتر دقت کن ته ته اون تاریکی یه نقطه‌ست یه نقطه‌ی روشنه،حالا اگه چیزی که می‌خوای همین‌قدر هم دور و توی دل تاریکی باشه،بازم می‌تونی همه‌شو بزنی کنار و بهش برسی،حالا من نشستم و این حرف‌هارو یادم می‌آد،اون به نقطه‌ی توی تاریکیش نرسیده و معلوم نیست صد روز دیگه،چه چیز تازه‌تری رو قراره تجربه کنه،من اما حتی مطمئن نیستم که صد روز دیگه‌ قراره چیز تازه‌ای رو تجربه کنم.هنوز هم باید زمان بگذره هنوز هم باید به نقطه‌ی روشن توی تاریکیم فکر کنم. ‌


یعنی این‌قدر سخته رها کردن عادت‌ها؟فکر می‌کنم آره،اصلا رها کردن آدم‌ها هم به‌خاطر عادتی که بهشون داریم سخته احتمالا،وقتی از کسی می‌خوام فکری رو رها کنه و یکم به خودش آسون‌تر بگیره،توی دلم به خودم گوشزد می‌کنم که دختر جان تو خودت روزی هزاران‌بار به خودت هم داری این حرفا رو می‌زنی و تاثیرش؟هیچی نبوده چون خودت نخواستی دست برداری انگار‌،به‌‌نظرم تا زمانی که خود آدم نخواد نه می‌تونه کاری رو پیش ببره نه چیزی رو بذاره کنار و نه کسی رو فراموش کنه،بقیه‌ی دلیل‌ها قابل پذیرش نیست،همه‌چیز بر مبنای عادته،همه‌مون بنده‌ی عادت‌‌هاییم.

"سنگینه بار تن برام،ببین چه خسته می‌شکنم"


هر وقت میام چیز جدیدی که به ذهنم رسیده رو یادداشت کنم،چشمم به انبوه پست‌های با عنوان"برای خودم شماره‌ی n اُم" میوفته و با خودم می‌گم من تا الان n بار شده که خودم رو سانسور کردم و حر‌ف‌هام از پنل این‌جا به هیچ‌جای دیگه‌ای نرفتن،چه تفاوتی بین این‌کارم و توی دفترچه‌هام نوشتن هست؟خب چرا رها نمی‌کنم برم اون‌جا حرف بزنم؟نمی‌دونم،ولی انگار جنس حرف‌های منتشر شده،حرف‌های منتشر نشده‌ی ثبت شده و حرف‌های توی دفترچه‌ها با هم متفاوته و درعین حال داره به یه مفهوم اشاره می‌کنه،با خوندن هیچ‌کدومشون هیچ احساس تغییری بهم القا نمی‌شه و آیا این خوبه؟فکر می‌کنم نه،دیگه روند تدریجی تغییر کردن رو هم فراموش کردم.حالا دارم تلاش می‌کنم یکم شاید نتیجه‌ی کارم مثبت شد.

هر صبح هر روز و هر ساعت چشمم خیره‌ست به دیوار مقابلم،که توش سه تا شلف مثلثی یه کتابخونه‌ی سرتاسر کتاب تست،دو/سه‌تایی گلدون و میز و ماگ بدون استفاده‌م و یه سری کارت‌های دایره‌ای رنگی‌رنگی با جملات مثبته،دارم فکر می‌کنم تا چند سالگی این دیوار رو با همین ترتیب و همین حالت قراره ببینم؟به‌نظرم باید بعد از ۷ ماه آینده یه تغییری توی جاهای وسایلم ایجاد کنم،تحمل دوساله‌ی این ترتیب خسته‌ام کرده‌،بابا امروز می‌گفت به‌نظرش آدم وسواسی‌ایم،بهش گفتم وسواسی که نه،ولی نسبت به یه چیزایی حساسم مثلا سر و صدا،که تو خونه‌ی ما با جمعیت ۵ نفر یه چیز طبیعی باید باشه ولی خب،من نمی‌تونم تحمل کنم و باید به خواسته‌ی من هم به عنوان یکی از آدم‌هایی که داره اینجا کنارشون زندگی می‌کنه توجه کنن،هرچند توی این موضوع خیلی به مشکل نمی‌خوریم و سعی می‌کنن آروم کارشون رو انجام بدن ولی گاهی از دست‌شون در می‌ره،به قول اون خانم مهربونه،نمی‌شه که همه به‌خاطر من تمام کارهاشون رو بذارن کنار،مثلا من دوست دارم حتی صدای صحبت کردن معمولی‌ رو هم نشنونم که این مورد یکم توقع زیادیه،به‌ هرحال به‌نظرم یکم حساسم فقط.

جایی دیده بودم که گفته بودن سن آدم که به بیست می‌رسه یه مقدار زندگی مستقل‌تری رو از خودش انتظار داره،حالا درسته من هنوز بیست سالم نشده اصلا از این عدد وهم دارم ولی از الان احساس می‌کنم داره اون اتفاق‌ها توی من میوفته و دلم می‌خواد مستقل‌تر باشم حتی مثلا خونه‌ی جدا برای خودم داشته باشم،الان فکر می‌کنم هر روز ندیدن مامان،بابا و برادرهام اذیت کننده نیست برام ولی مطمئنم اگر توی موقعیتی باشم که هر روز نخوام ببینمشون هم اذیت کننده است برام هم غصه می‌خورم که چرا قبلا این‌طوری فکر می‌کردم،به هرحال دوست دارم یکم تنها بودن رو تجربه کنم‌،باید چیز خوبی باشه.

+ جالبه راجع به همه چیز می‌تونم ساعت‌ها بنویسم ولی اون‌چیزی که بیشترین بخش از زمانم،انرژیم و خودم رو درگیر خودش کرده نه،من بالاخره ازش رها می‌شم یادم بمونه ۸ سال دیگه احتمالا قراره بگم "زمان به همین سرعتی که تصورش رو نمی‌کردم گذشته و الان ۸ ساله که دیگه به چیزهایی که توی ۱۹ سالگی فکر می‌کردم فکر نمی‌کنم"


به‌نظرم خیلی چیزها هست که مانع می‌شه آدم احساسش رو بیان کنه،خیلی فاکتورها که اگر اهمیت‌شون رو نادیده بگیری اتفاقای بعدی‌ای که قراره بیوفتن پیش‌بینی نشده و زنجیره‌وار اتفاق میوفتن و بی‌هوا می‌بینی توی هزارتا چیز با یک حرف ساده گره خوردی،حالا من درمونده‌ام هم از بیان نکردن و هم از تمایل به بیان کردن چیزی که می‌دونم با احتمال زیادی اشتباهه.


_

تا قبل از این‌که بخوام اقدام به نوشتن کنم، یعنی درست یک‌ساعت پیش که مشغول انجام کار دیگه‌ای بودم، مدام توی ذهنم جمله‌هایی که توی اون لحظه من رو درگیر خودشون کرده بودن رژه می‌رفتن، درست یادم نمیاد به چی فکر می‌کردم و درلحظه از چی اذیت می‌شدم ولی می‌دونم که احساس خوبی نبود و داشتم به خودم این اطمینان رو می‌دادم که در ادامه‌ی روز حتما جایی یادداشت‌شون می‌کنم و مقداری راجع بهشون بیشتر فکر و صحبت می‌کنم، اما حالا درست بعد از یک‌ساعت چیزی که اون لحظه بهش فکر می‌کردم از ذهنم طوری پاک شده که حتی فشار آوردن به مغزم برای یادآوریش هم سخته، الان دارم به این فکر می‌کنم که ای‌کاش همه‌ی مسائلی که اذیت‌مون می‌کنن این قابلیت زود پاک‌ شدن از ذهن رو داشتن، نمی‌دونم این‌که میزان زمانی که فکر کردن راجع به چیزی از ما می‌گیره چه‌مقدار با اهمیت موضوع رابطه داره ولی مطمئنم توی اون لحظه چیز مهمی رو توی ذهنم داشتم که الان به‌خاطر نمیارم.

داشتم فکر می‌کردم درست زمانی که آدم فکر می‌کنه از چیزی داره بیشترین رنج رو می‌بره و نمی‌تونه مقابلش ایستادگی کنه به طریقی می‌گذره که خودش هم نمی‌دونه توی اون بازه‌ی زمانی سخت درست چه اتفاقی افتاد که تونست ازش سالم بیاد بیرون و بعد دوباره با چالش‌های بعدی که بعضا سخت‌تر هستن روبه‌رو می‌شه و باز هم اون احساس عدم توانایی برای مقابله با اون‌ها میاد سراغش و باز هم عبور می‌کنه، من نمی‌دونم الان کجای این چرخه‌ام اصلا نمی‌دونم از این چیزی که ازش صحبت کردم راجع به من صدق می‌کنه یا اون‌قدر توانایی مقابله با چیزهایی که دارم ازشون رنج می‌برم رو دارم که بخوام سالم هم ازشون عبور کنم یا نه ولی احساس غالبی که توی مغزمه می‌گه داری هر روز بیشتر و بیشتر نسبت به همه‌چیز بی‌تفاوت می‌شی و دیگه شدن یا نشدن برات معنای خاصی نداره.

من اما می‌خوام احساس غالب توی مغزم رو نادیده بگیرم و فکر کنم جایی بین سالم عبور کردن و وارد مرحله‌ی تازه‌ای شدن از چرخه‌ایم که راجع بهش صحبت کردم، نمی‌دونم شاید صرفا امید باشه ولی می‌خوام باورش کنم، این همه دست و پا زدن برای احساس بهتری داشتن برای چیه؟ من تقریبا مطمئنم که تا الان و توی هیچ‌بازه‌ای از زمان نتونستم از خودم حالت شجاعانه و قابل تشویقی ببینم ولی دلم می‌خواست می‌تونستم این حالت رو توی خودم ایجاد کنم.


گاهی آدم اتفاقی و بدون این‌که دست خودش باشه رفتار آدم‌های دیگه رو قضاوت می‌کنه،من هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست و همچنان خواهان این نیستم که کسی رو از بابت رفتارش یا هرچیزی قضاوت کنم ولی یه وقتایی پیش میاد که با مسئله‌ای دارم اذیت می‌شم،مگه نمی‌گفتن صحبت کنید و رفعش کنید؟من حس می‌کنم از زمان کوتاهی که از صحبت کردنم می‌گذره همه‌چیز به‌طور وارونه‌ای اذیت‌کننده‌تر شده،اصلا می‌گم نکنه خودم هم از اون همه صحبت نمی‌دونستم چی می‌خوام و صرفا رفتم و گفتم و الان این‌طوری منتظر ری‌اکشن مثبتی‌ام که اتفاق نمیوفته؟! راستش من واقعا انتظار جواب‌ داشتم انتظار صحبت کردن ولی همه‌چیز برعکس شد،من چیزی که می‌خواستم رو به دست نیاوردم/اتفاق نیوفتاد.حالا نمی‌دونم این موضوع فقط برای من اذیت‌کننده‌ست یا این‌که برای اون‌ها هم.

هروقت که هوا مثل یک هفته‌ی اخیر و خصوصا امروز می‌شه دلم می‌خواد تمام آهنگای خوب دنیارو بذارم دونه دونه پلی شن،منم آروم بشینم فکر کنم ولی فرصت فکر کردن رو با این بدن نیمه جونم و کارهایی که باید انجام بدم از خودم گرفتم،مجبورم پشت میزم فکر کنم و وقتی می‌بینم چه‌قدر بیخودی و اشتباه توی فکر کردن پیش رفتم مجبورم متوقفش کنم و به یاد بیارم من الان کجام،آره درسته من پشت میزم نشستم و باید درس بخونم احتمالا و همه‌ی چیزهای توی مغزم فقط فکره،اتفاق نیوفتاده،شاید بشه ولی قبلش لازمه که یه چیزایی رو از الان برای اتفاق افتادن اون‌ها محکم کنم‌،از تفریحاتم چک کردن آب و هوای دو روز آینده و امروز و ساعت‌های بعد و بعدترشه،الان چک می‌کردم زده بود درحال بارش و وقتی به پنجره‌م نگاه می‌کردم و فقط آسمون به شدت ابری بی‌بارون رو می‌دیدم یاد حرف زهرا افتادم،دو شب پیش وقتی ده دقیقه به یک بامداد،داشت از این‌ور شهر می‌رفت به اون‌ور شهر،می‌گفت انگار از این قسمت که رد می‌شی می‌ری اون‌ور هوا یهویی عوض می‌شه،اون‌ور بارون بود و این‌ور صرفا یه آسمون و یه کوچولو ابر،داشتم می‌گفتم به ذهنم رسید لابد زهرا و فندق کوچولوش الان دارن بارون رو می‌بینن.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها