ولی فکر میکنم هیچکس بهتر از خودم مفهوم امید رو متوجه نمیشه،اینقدر توی وجودم زندهست که صبحها با خوابهایی که ترکیبی از همهی چیزهایی که با هم میخوامه بیدار میشم و باورم نمیشه همهش توی دنیای خواب بوده ولی میدونم بهشون نزدیکم خیلی نزدیکم،شاید همین امیده که نمیذاره توی اوج وقتهایی که احساس میکنم کسی نیست که باهاش حرفهام رو درمیون بذارم یا شاید هم خودم به عمد ازشون فاصله گرفتم که ببینم هنوزم اون آدم قویای که قبلا میشناختم هستم یا نه،مغموم نشم و ادامه بدم.
اون آدم قویای که میشناختم هنوز زندهست خوشحالم.
+یه زمانی هم معتقد بودم تلاش کردن برای چی؟رسیدن به چی؟ولی اونطوری دنیا خیلی بیهیجان،یکنواخت و دوستنداشتنی بود،انگار تلاش برای رسیدن به چیزی برای هر زمانی لازمه،شاید هم برای زنده بودن.
درباره این سایت