گاهی آدم اتفاقی و بدون این‌که دست خودش باشه رفتار آدم‌های دیگه رو قضاوت می‌کنه،من هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست و همچنان خواهان این نیستم که کسی رو از بابت رفتارش یا هرچیزی قضاوت کنم ولی یه وقتایی پیش میاد که با مسئله‌ای دارم اذیت می‌شم،مگه نمی‌گفتن صحبت کنید و رفعش کنید؟من حس می‌کنم از زمان کوتاهی که از صحبت کردنم می‌گذره همه‌چیز به‌طور وارونه‌ای اذیت‌کننده‌تر شده،اصلا می‌گم نکنه خودم هم از اون همه صحبت نمی‌دونستم چی می‌خوام و صرفا رفتم و گفتم و الان این‌طوری منتظر ری‌اکشن مثبتی‌ام که اتفاق نمیوفته؟! راستش من واقعا انتظار جواب‌ داشتم انتظار صحبت کردن ولی همه‌چیز برعکس شد،من چیزی که می‌خواستم رو به دست نیاوردم/اتفاق نیوفتاد.حالا نمی‌دونم این موضوع فقط برای من اذیت‌کننده‌ست یا این‌که برای اون هم.

هروقت که هوا مثل یک هفته‌ی اخیر و خصوصا امروز می‌شه دلم می‌خواد تمام آهنگای خوب دنیارو بذارم دونه دونه پلی شن،منم آروم بشینم فکر کنم ولی فرصت فکر کردن رو با این بدن نیمه جونم و کارهایی که باید انجام بدم از خودم گرفتم،مجبورم پشت میزم فکر کنم و وقتی می‌بینم چه‌قدر بیخودی و اشتباه توی فکر کردن پیش رفتم مجبورم متوقفش کنم و به یاد بیارم من الان کجام،آره درسته من پشت میزم نشستم و باید درس بخونم احتمالا و همه‌ی چیزهای توی مغزم فقط فکره،اتفاق نیوفتاده،شاید بشه ولی قبلش لازمه که یه چیزایی رو از الان برای اتفاق افتادن اون‌ها محکم کنم‌،از تفریحاتم چک کردن آب و هوای دو روز آینده و امروز و ساعت‌های بعد و بعدترشه،الان چک می‌کردم زده بود درحال بارش و وقتی به پنجره‌م نگاه می‌کردم و فقط آسمون به شدت ابری بی‌بارون رو می‌دیدم یاد حرف زهرا افتادم،دو شب پیش وقتی ده دقیقه به یک بامداد،داشت از این‌ور شهر می‌رفت به اون‌ور شهر،می‌گفت انگار از این قسمت که رد می‌شی می‌ری اون‌ور هوا یهویی عوض می‌شه،اون‌ور بارون بود و این‌ور صرفا یه آسمون و یه کوچولو ابر،داشتم می‌گفتم به ذهنم رسید لابد زهرا و فندق کوچولوش الان دارن بارون رو می‌بینن.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها