از آخرین باری که داشتم با ش. راجع به امید داشتن حرف می‌زدم دوسال می‌گذره،اون وقت‌ها هدف مشترکی داشتیم،فکرهای مشترکی داشتیم ولی هیچ‌وقت بلد نبودیم و نشدیم قدم‌هامونو یکی کنیم،حالا من این‌جا نشستم و روزی رو یادم می‌آد که خورشید داشت غروب می‌کرد و ما هنوز مدرسه بودیم توی همون سالن ته مدرسه با در نیمه‌باز هوا تاریک شده بود،جز لامپ کوچولوی بالای سرمون و چند تا لامپ کوچولوی دیگه توی دو انتهای سالن چیزی نبود که بخواد تاریکی‌هارو بگیره،در نیمه‌باز بود همین‌طوری که سرمون رو به هم تکیه داده بودیم،با چشم‌های خسته و تن خسته‌تر ازم پرسید به‌نظرت می‌شه؟گفتم اون بیرون رو ببین،فاصله‌مون رو با تاریکی می‌بینی؟یکم بیشتر دقت کن ته ته اون تاریکی یه نقطه‌ست یه نقطه‌ی روشنه،حالا اگه چیزی که می‌خوای همین‌قدر هم دور و توی دل تاریکی باشه،بازم می‌تونی همه‌شو بزنی کنار و بهش برسی،حالا من نشستم و این حرف‌هارو یادم می‌آد،اون به نقطه‌ی توی تاریکیش نرسیده و معلوم نیست صد روز دیگه،چه چیز تازه‌تری رو قراره تجربه کنه،من اما حتی مطمئن نیستم که صد روز دیگه‌ قراره چیز تازه‌ای رو تجربه کنم.هنوز هم باید زمان بگذره هنوز هم باید به نقطه‌ی روشن توی تاریکیم فکر کنم. ‌


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها