هر وقت میام چیز جدیدی که به ذهنم رسیده رو یادداشت کنم،چشمم به انبوه پستهای با عنوان"برای خودم شمارهی n اُم" میوفته و با خودم میگم من تا الان n بار شده که خودم رو سانسور کردم و حرفهام از پنل اینجا به هیچجای دیگهای نرفتن،چه تفاوتی بین اینکارم و توی دفترچههام نوشتن هست؟خب چرا رها نمیکنم برم اونجا حرف بزنم؟نمیدونم،ولی انگار جنس حرفهای منتشر شده،حرفهای منتشر نشدهی ثبت شده و حرفهای توی دفترچهها با هم متفاوته و درعین حال داره به یه مفهوم اشاره میکنه،با خوندن هیچکدومشون هیچ احساس تغییری بهم القا نمیشه و آیا این خوبه؟فکر میکنم نه،دیگه روند تدریجی تغییر کردن رو هم فراموش کردم.حالا دارم تلاش میکنم یکم شاید نتیجهی کارم مثبت شد.
هر صبح هر روز و هر ساعت چشمم خیرهست به دیوار مقابلم،که توش سه تا شلف مثلثی یه کتابخونهی سرتاسر کتاب تست،دو/سهتایی گلدون و میز و ماگ بدون استفادهم و یه سری کارتهای دایرهای رنگیرنگی با جملات مثبته،دارم فکر میکنم تا چند سالگی این دیوار رو با همین ترتیب و همین حالت قراره ببینم؟بهنظرم باید بعد از ۷ ماه آینده یه تغییری توی جاهای وسایلم ایجاد کنم،تحمل دوسالهی این ترتیب خستهام کرده،بابا امروز میگفت بهنظرش آدم وسواسیایم،بهش گفتم وسواسی که نه،ولی نسبت به یه چیزایی حساسم مثلا سر و صدا،که تو خونهی ما با جمعیت ۵ نفر یه چیز طبیعی باید باشه ولی خب،من نمیتونم تحمل کنم و باید به خواستهی من هم به عنوان یکی از آدمهایی که داره اینجا کنارشون زندگی میکنه توجه کنن،هرچند توی این موضوع خیلی به مشکل نمیخوریم و سعی میکنن آروم کارشون رو انجام بدن ولی گاهی از دستشون در میره،به قول اون خانم مهربونه،نمیشه که همه بهخاطر من تمام کارهاشون رو بذارن کنار،مثلا من دوست دارم حتی صدای صحبت کردن معمولی رو هم نشنونم که این مورد یکم توقع زیادیه،به هرحال بهنظرم یکم حساسم فقط.
جایی دیده بودم که گفته بودن سن آدم که به بیست میرسه یه مقدار زندگی مستقلتری رو از خودش انتظار داره،حالا درسته من هنوز بیست سالم نشده اصلا از این عدد وهم دارم ولی از الان احساس میکنم داره اون اتفاقها توی من میوفته و دلم میخواد مستقلتر باشم حتی مثلا خونهی جدا برای خودم داشته باشم،الان فکر میکنم هر روز ندیدن مامان،بابا و برادرهام اذیت کننده نیست برام ولی مطمئنم اگر توی موقعیتی باشم که هر روز نخوام ببینمشون هم اذیت کننده است برام هم غصه میخورم که چرا قبلا اینطوری فکر میکردم،به هرحال دوست دارم یکم تنها بودن رو تجربه کنم،باید چیز خوبی باشه.
+ جالبه راجع به همه چیز میتونم ساعتها بنویسم ولی اونچیزی که بیشترین بخش از زمانم،انرژیم و خودم رو درگیر خودش کرده نه،من بالاخره ازش رها میشم یادم بمونه ۸ سال دیگه احتمالا قراره بگم "زمان به همین سرعتی که تصورش رو نمیکردم گذشته و الان ۸ ساله که دیگه به چیزهایی که توی ۱۹ سالگی فکر میکردم فکر نمیکنم"
درباره این سایت